سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نیلوفر آبی‌

ای خدای پر عطای ذوالمنن                                 

واقف جان و دل و اسرار من

درسحرها مونس جانم توئی                               

مطلع بر سوز و حرمانم توئی

هر دلی پیوست با ذکرت دمی                                

جز غم تو می نجوید محرمی

خون شود آن دل که بریان تو نیست                          

کور به چشمی که گریان تو نیست

در شبان تیره و تار ای قدیر                               

یاد تو در دل چو مصباح منیر

از عنایاتت بدل روحی بدم                                  

تا عدم گردد ز لطف تو قدم

در لیاقت منگر و در قدرها                            

بنگر اندر فضل خود ای ذوالعطا

این طیور بال و پر اشکسته را                              

 از کرم بال و پری احسان نما




موضوع مطلب :
یکشنبه 91 دی 10 :: 3:26 صبح ::  نویسنده : فرناز

ای عشق منم از تو سرگشته و سودایی

 و اندر همه ی عالم مشهور به شیدایی

 در نامه ی مجنونان از نامه من آغازاست

زان پیش اگر بودم سر دفتر دانایی

ای باده فروش من , سرمایه ی جوش من

ای از تو خروش من , من نایم و تو نایی

گر زندگیم خواهی در من نفسی دردم

من مرده ی صد ساله تو جان مسیحایی


 




موضوع مطلب :
یکشنبه 91 دی 10 :: 3:19 صبح ::  نویسنده : فرناز

قدری تأمّل اختیار کن

 

هرگز شنیده ای که یار و اغیار در قلبی بگنجد ؟

 

پس اغیار را بران تا جانان بمنزل خود در آید.


 

 

ای پسر خاک

 

جمیع آنچه در آسمانها و زمین است برای تو مقرّر داشتم

مگر قلوب را که محلّ نزول تجلّی جمال و اجلال خود معیّن فرمودم

و تو منزل و محلّ مرا بغیر من گذاشتی

چنانچه در هر زمان که ظهور قدس من آهنگ مکان خود نمود

غیر خود را یافت

اغیار دید و لا مکان بحرم جانان شتافت

و مع ذلک ستر نمودم و سرّ نگشودم و خجلت ترا نپسندیدم




موضوع مطلب :
یکشنبه 91 دی 10 :: 2:59 صبح ::  نویسنده : فرناز

مَثَلِ شما مثل آب تلخ صافی است

که کمال لطافت و صفا از آن در ظاهر مشهود شود

چون بدست صرّاف ذائقه احدیّه افتد قطره ای از آن را قبول نفرماید

بلی تجلّی آفتاب در تراب و مرآت هر دو موجود

ولکن از فَرْقَدان تا ارض فرق دان

بلکه فرق بی منتهی در میان


 




موضوع مطلب :
یکشنبه 91 دی 10 :: 2:37 صبح ::  نویسنده : فرناز


چرا در ظاهر دعوی شبانی کنید و در باطن ذئب اغنام من شده‌اید.

مَثَل شما مثل ستاره قبل از صبح است که در ظاهر درّیّ و روشن است

و در باطن سبب اضلال و هلاکت کاروانهای مدینه و دیار من است

 




موضوع مطلب :
شنبه 91 دی 9 :: 11:37 عصر ::  نویسنده : فرناز

 

من بتو مأنوسم و تو از من مأیوس,

سیف عصیان شجره امید ترا بریده

و در جمیع حال بتو نزدیکم و تو در جمیع احوال از من دور

و من عزّت بیزوال برای تو اختیار نمودم و تو ذلّت بی منتهی برای خود پسندیدی.

  آخر تا وقت باقی مانده رجوع کن و فرصت را مگذار.

 




موضوع مطلب :
شنبه 91 دی 9 :: 11:34 عصر ::  نویسنده : فرناز


قرنها گذشت و عمر گرانمایه را بانتها رسانده‌اید و نَفَس پاکی از شما

بساحت قدس ما نیامد . در ابحر شرک مستغرقید و کلمه

توحید بر زبان میرانید . مبغوض مرا محبوب خود

دانسته‌اید و دشمن مرا دوست خود گرفته‌اید و در

ارض من بکمال خرمی و سرور مشی مینمائید و غافل

از آنکه زمین من از تو بیزار است و اشیای ارض

از تو در گریز. اگر فی الجمله بصر بگشائی صد هزار

حزن را از این سرور خوشتر دانی و فنا را از این حیات نیکوتر شمری.

 




موضوع مطلب :
شنبه 91 دی 9 :: 10:4 عصر ::  نویسنده : فرناز

آه باران

ای امید جان بیداران

بر پلیدی ها که ما عمریست در گرداب آن غرقیم

آیا چیره خواهی شد؟

فریدون مشیری





موضوع مطلب :
شنبه 91 دی 9 :: 9:52 عصر ::  نویسنده : فرناز

 روزهای کودکی آسمان صافی داشت

خیال می کردم چشمهایم را که ببندم
 

شب زودتر می رسد
 

خیال می کردم حوض خانه مان خیلی گود است
 

خیال می کردم چلچراغ را از آسمان آویخته اند

خیال می کردم خانه ما خیلی بزرگ است

پدر همه چیز را می داند

مدیر مدرسه همه کاره دنیاست

خدا شبیه پدربزرگ است

وبهشت، مثل حیاط سبز همسایه است

که در آهنی دارد

حالا ابرها را به عقد دائم آسمان درآورده اند

تا ما کودکی را فراموش کنیم

و من دیگر می دانم

نور به چشمهای ما دروغ گفته است

آب حو ض تا زیر زانوی من هم نمی رسد

چلچراغ همین نزدیکی ها ست

خانه های بزرگ همیشه آن طرف شهر بوده اند

پدر گاهی سوال می کند

مدیر مدرسه حقوق می گیرد

خدا شبیه هیچ کس نیست

وکسی آمده است

خانه همسایه رابه قیمت خوبی بخرد...

 

 




موضوع مطلب :
شنبه 91 دی 9 :: 9:43 عصر ::  نویسنده : فرناز


شعری از فریدون مشیری به یاد هانیه, دخترک معلول 15 ساله که در مناطق زلزله زده آذربایجان بارها مورد تجاوز قرار گرفته بود.

 این نشان از روزگار مرگ انسانیت در ایران ما است که بجای کمک به دخترک معلول به او تجاوز کرده و او را در مکانی سرد و نامعلوم رها می کنند.

 

روزگار مرگ انسانیت است

سینه دنیا زخوبی‌ها تهی است

صحبت ازآزادگی پاکی مروت ابلهی است

صحبت از موسا و عیسا و محمد نابجاست

قرن موسی چنبه‌ها است
 

 

روزگار مرگ انسانیت است

من که از پژمردن یک شاخه گل

از نگاه ساکت یک کودک بیمار

از فغان یک قناری در قفس

از غم یک مرد در زنجیر

حتی قاتلی بر دار

اشک در چشمان و بغضم در گلوست

وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست

مرگ او را از کجا باور کنم؟
 


صحبت از پژمردن یک برگ نیست

وای جنگل را بیابان می کنند

دست خون آلود را درپیش چشم خلق پنهان میکنند

هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا

آنچه این نامردمان یا جان انسان می کنند
 

 

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست

در کویری سوت و کور

در میان مردمی با این مصیبتها صبور

صحبت از مرگ محبت مرگ عشق

گفتگو از مرگ انسانیت است




موضوع مطلب :
شنبه 91 دی 9 :: 9:26 عصر ::  نویسنده : فرناز
<   1   2   3   4   5   >>   >