سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نیلوفر آبی‌

کاش می دیدم چیست

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست

آه وقتی که تو لبخند نگاهت را

                                   می تابانی

بال مژگان بلندت را

                       می خوابانی

آه وقتی که تو چشمانت

آن جام لبالب از جان دارو را

                       سوی این تشنه ی جان سوخته می گردانی

موج موسیقی عشق

                      از دلم می گذرد

روح گلرنگ شراب

                      در تنم می گردد

دست ویران گر شوق

پر پرم می کند، ای غنچه رنگین پر پر....

من، در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد

برگ خشکیده ایمان را

در پنجه باد ،

رقص شیطانی خواهش را،

 در آتش سبز !

نور پنهانی بخشش را، در چشمه مهر !

اهتزاز ابدیت را می بینم !!

بیش از این، سوی نگاهت، نتوانم نگریست !

اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست !

کاش می گفتی چیست؟

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست

 

فریدون مشیری






موضوع مطلب : فریدون مشیری, شعر نو
شنبه 96 اردیبهشت 30 :: 9:3 عصر ::  نویسنده : فرناز



خَمی که ابروی شوخِ تو در کمان انداخت،
به‌قصدِ جانِ منِ زارِ ناتوان انداخت
نبود نقشِ دو عالم که رنگِ الفت بود
زمانه طرحِ محبّت نه این زمان انداخت
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فریبِ چشمِ تو صد فتنه در جهان انداخت
شراب‌خورده و خوی‌کرده می‌روی به چمن
که آبِ روی تو آتش در ارغوان انداخت
به بزمگاهِ چمن، دوش، مست بگذشتم
چو از دهانِ تواَم غنچه در گمان انداخت
بنفشه طرّه‌ی مفتولِ خود گره می‌زد
صبا حکایتِ زلفِ تو در میان انداخت
ز شرمِ آن که به روی تو نسبتش کردم
سمن، به‌دستِ صبا، خاک در دهان انداخت
من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش
هوای مغ‌بچگانم در این و آن انداخت
کنون به آبِ میِ لعل خرقه می‌شویم
نصیبه‌ی ازل از خود نمی‌توان انداخت
مگر گشایشِ حافظ در این خرابی بود
که بخششِ ازلش در میِ مغان انداخت
جهان به‌کامِ من اکنون شود که دورِ زمان
مرا به بندگیِ خواجه‌ی جهان انداخت



موضوع مطلب : حافظ, غزل
شنبه 96 اردیبهشت 30 :: 8:40 عصر ::  نویسنده : فرناز
ما را بجز خیالت، فکری دگر نباشد
در هیچ سر خیالی، زین خوبتر نباشد
کی شبروان کویت آرند ره به سویت
عکسی ز شمع رویت، تا راهبر نباشد
ما با خیال رویت، منزل در آب و دیده
کردیم تا کسی را، بر ما گذر نباشد
هرگز بدین طراوت، سر و چمن نروید
هرگز بدین حلاوت، قند و شکر نباشد
در کوی عشق باشد، جان را خطر اگر چه
جایی که عشق باشد، جان را خطر نباشد
گر با تو بر سرو زر، دارد کسی نزاعی
من ترک سر بگویم، تا دردسر نباشد
دانم که آه ما را، باشد بسی اثرها
لیکن چه سود وقتی، کز ما اثر نباشد؟
در خلوتی که عاشق، بیند جمال جانان
باید که در میانه، غیر از نظر نباشد
چشمت به غمزه هردم، خون هزار عاشق
ریزد چنانکه قطعا، کس را خبر نباشد
از چشم خود ندارد، سلمان طمع که چشمش
آبی زند بر آتش، کان بی جگر نباشد




موضوع مطلب : سلمان ساوجی, غزل
پنج شنبه 96 اردیبهشت 28 :: 5:30 صبح ::  نویسنده : فرناز

در شبان غم تنهایی خویش

عابد چشم سخنگوی توام

من در این تاریکی

من در این تیره شب جانفرسا

زائر ظلمت گیسوی توام.

گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من

گیسوان تو شب بی پایان

جنگل عطرآلود

من هنوز از اثر عطر نفس های تو سرشار سرور ،

گیسوان تو در اندیشه من

گرم رقصی موزون .

کاشکی پنجه من

در شب گیسوی پرپیچ تو راهی می جست.

چشم من ، چشمه زاینده اشک ،

گونه ام بستر رود .

کاشکی همچو حبابی بر آب ،

در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود .

 

حمید مصدق

 

گیسو

 




موضوع مطلب : حمید مصدق, شعر نو
پنج شنبه 96 اردیبهشت 28 :: 5:17 صبح ::  نویسنده : فرناز

بر تن خورشید می‌پیچد به ناز

چادر نیلوفری رنگ غروب

تک‌‌درختی خشک در پهنای دشت

تشنه می‌ماند در این تنگ غروب

از کبود آسمان‌ها روشنی

می‌گریزد جانب آفاق دور

در افق، بر لالة سرخ شفق

می‌چکد از ابرها باران نور

 می‌گشاید دود شب آغوش خویش

زندگی را تنگ می‌گیرد به بر

باد وحشی می‌دود در کوچه‌ها

تیرگی سر می‌کشد از بام و در

شهر می‌خوابد به لالای سکوت

اختران نجواکنان بر بام شب

نرم‌نرمک بادة مهتاب را،

ماه می‌ریزد دورن جام شب.

نیمه شب ابری به پنهای سپهر،

می‌رسد از راه و می‌تازد به ماه

جغد می‌خندد به روی کاج پیر

شاعری می‌ماند و شامی سیاه

در دل تاریک این شب‌های سرد؛

ای امید ناامیدی‌های من،

برق چشمان تو همچون آفتاب،

می‌درخشد بر رخ فردای من.


فریدون مشیری

 

امید

 




موضوع مطلب : فریدون مشیری, شعر نو
پنج شنبه 96 اردیبهشت 28 :: 5:7 صبح ::  نویسنده : فرناز

تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است

هنوزپنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند

تمام گنجشکان که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند
ترا به نام صدا می کنند
هنوز نقش ترا از قراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درخت ها لب حوض
درون آینه پاک آب می نگرند

تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر تو مگاه تو درترانه من
تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد
نسیم روح تو در باغ بی جوانه من

چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید
به روی لوح سپهر
ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام
چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
به چشم همزدنی
میان آن همه صورت ترا شناخته ام

به خواب می ماند
تنها به خواب می ماند
چراغ آینه دیوار بی تو غمگینند

تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو می گویم

تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب می شنوم
تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی هرچه دیرن خانه ست
غبار سربی اندوه بال گسترده است

تو نیستی که ببینی دل رمیده من
بجز تو یاد همه چیز را رهاکرده است
غروب های غریب
در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین
ستاره بیمار است
دو چشم خسته من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی


فریدون مشیری

 

تو نیستی که ببینی




موضوع مطلب : فریدون مشیری, شعر نو
چهارشنبه 96 اردیبهشت 27 :: 7:15 عصر ::  نویسنده : فرناز

می‌کشد مرغ شباهنگ خروش

می‌رود ابر و یکی سایه انبوه و سیاه

نرم و خاموش فرو می‌خزد از گوشه بام

آه دردی‌ست در آن اختر لرزنده که گاه

کورسو می‌زند و می‌شود از دیده نهان

وز نهیب نفس تیره شام

می‌کشد مرغ شباهنگ فغان

آه ای مرغ شباهنگ خموش

بس کن این بانگ و خروش

بشکن این ناله پرسوز و گداز

بشکن این ناله که آن مایه ناز

تازه رفته ست به خواب

آری ای مرغک اندوه پرست

بس کن این شور و شتاب

بس کن این زمزمه، او بیمار است


هوشنگ ابتهاج


اندوه




موضوع مطلب : هوشنگ ابتهاج, شعرنو, اندوه
دوشنبه 96 اردیبهشت 25 :: 1:43 صبح ::  نویسنده : فرناز

وای باران
باران
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه
کسی نقش تو را خواهد شست؟

 آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
میپرد مرغ نگاهم تا دور
وای باران
باران
پر مرغان نگاهم را شست
خواب رویای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گل های امیدم را در رویا ها میبینم
و ندایی که به من میگوید
گر چه شب تاریک است
دل قوی دار
سحر نزدیک است
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن میبیند

مهر در صبحدمان داس بدست
خرمن خواب مرا میچیند
آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبیست
دیده در آینه صبح تو را میبیند
از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یاس منی
تو چنان شبنم پاک سحری
نه
از آن پاک تری
تو بهاری
نه بهاران از توست
از تو میگیرد وام
هر بهار این همه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ بهارانم تو

حمید مصدق

 

تو گل سرخ منی




موضوع مطلب : حمید مصدق, شعرنو
دوشنبه 96 اردیبهشت 25 :: 1:34 صبح ::  نویسنده : فرناز

نه اینکه غصه دارِ نبودنت نباشم، نه!

رهایت کرده ام

تا دوست داشتن را

بیاموزى

و...
یاد بگیرى محبت

هرگز در هیچ قفسى

زنده نمى ماند!

آرى... عشق...

مردِ میدان مى خواهد!





موضوع مطلب : شعر نو, عشق
دوشنبه 91 اسفند 21 :: 10:26 عصر ::  نویسنده : فرناز

تو بمان با من تنها تو بمان

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب

من فدای تو به جای همه گلها تو بخند

اینک این من که به پای تو درافتادم باز

ریسمانی کن از آن موی دراز

تو بگیر

تو ببند

تو بخواه

پاسخ چلچله ها را تو بگو

قصه ی ابر هوا را تو بخوان

تو بمان با من تنها تو بمان

در دل ساغر هستی تو بجوش

من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی است

آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش

 


فریدون مشیری


 





موضوع مطلب : فریدون مشیری, شعرنو
جمعه 91 بهمن 27 :: 11:20 عصر ::  نویسنده : فرناز
<   1   2   3   4   5   >>   >