نیلوفر آبی
وای باران آسمان سربی رنگ مهر در صبحدمان داس بدست حمید مصدق
موضوع مطلب : حمید مصدق, شعرنو تو بمان با من تنها تو بمان جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب من فدای تو به جای همه گلها تو بخند اینک این من که به پای تو درافتادم باز ریسمانی کن از آن موی دراز تو بگیر تو ببند تو بخواه پاسخ چلچله ها را تو بگو قصه ی ابر هوا را تو بخوان تو بمان با من تنها تو بمان در دل ساغر هستی تو بجوش من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی است آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش
موضوع مطلب : فریدون مشیری, شعرنو گل گلدون من شکسته در باد تو بیا تا دلم نکرده فریاد گل شب بو دیگه شب بو نمی ده کی گل شب بو را از شاخه چیده گوشه آسمون پر رنگین کمون من مثل تاریکی، تو مثل مهتاب اگه باد از سر زلف تو نگذره من می رم گم می شم تو جنگل خواب گل گلدون من ماه ایوون من از تو تنها شدم چو ماهی از آب گل هر آرزو، رفته از رنگ و بو من شدم رودخونه دلم یه مرداب آسمون آبی می شه امّا گل خورشید رو شاخه های بید دلش می گیره درّه مهتابی می شه امّا گل مهتاب از برکه های آب بالا نمیره تو که دست تکون می دی به ستاره جون می دی می شکفه گل از گل باغ وقتی چشمات هم میاد دو ستاره کم میاد می سوزه شقایق از داغ گل گلدون من ماه ایوون من از تو تنها شدم چو ماهی از آب گل هر آرزو، رفته از رنگ و بو من شدم رودخونه دلم یه مرداب
موضوع مطلب : فرهاد شیبانی, سمین غانم, گل گلدون من
اگه چیزى نمیپرسم اگه بیهوده پوسیدم من از ترس تو ترسیدم از این لب بستگى ها و از این دلخستگى ها و توی ظهر یه تابستون از این یخ بستگى ها و از این تسلیم اجبارى به این تقویم تکرارى تموم عمر رو بخشیدم من از ترس تو ترسیدم بیا و تکیه گاهم شو از آغاز همین قصّه آخه چشم و چراغ من چرا میترسى هم غصّه ؟ مگه هر قطره ى بارون واسه دریا یه دنیا نیست؟ تو که باشى منم هستم دیگه این قطره تنها نیست بیا و تکیه گاهم شو از آغاز همین قصّه آخه چشم و چراغ من چرا میترسى هم غصّه ؟ مگه هر قطره ى بارون واسه دریا یه دنیا نیست؟ تو که باشى منم هستم دیگه این قطره تنها نیست توى این جشن بارونى تو دریایى نمیدونى یه عمرى تو گوشت خوندن نمیذاریم ، نمیتونى چه حرفایى تو دل هامون سوالا که نپرسیدیم دوباره از نگاه هم من و تو هردو ترسیدیم موضوع مطلب : گنجشکک اشی مشی لب بوم ما مشین بارون میاد خیس میشی برف میاد گوله میشی میفتی تو حوض نقاشی خیس میشی, گوله میشی میفتی تو حوض نقاشی کی میگیره فراش باشی کی میکشه قصاب باشی کی میپزه آشپزباشی کی میخوره حکیم باشی گنجشکک اشی مشی... .
موضوع مطلب : ساقیا! برخیز و دَردِه جام را خاک بر سر کن، غم ایام را ساغر مِی بر کفم نِه تا ز بَر برکشم این دَلق اَزرَق فام را گر چه بدنامیست نزد عاقلان ما نمیخواهیم ننگ و نام را باده دردِه، چند از این باد غرور خاک بر سر، نفس نافرجام را؟ دود آه سینهی نالان من سوخت این افسردگان خام را محرم راز دل شِیدای خود کس نمیبینم ز خاص و عام را با دلآرامی مرا خاطر خوش است کز دلم یکباره برد آرام را ننگرد دیگر به سرو اندر چمن هر که دید آن سرو سیم اندام را صبر کن حافظ به سختی روز و شب عاقبت روزی بیابی کام را موضوع مطلب : عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم همان یک لحظة اول که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بیوجدان ، جهان را با همه زیبایی و زشتی به روی یکدگر ، ویرانه میکردم عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم که در همسایه صدها گرسنه چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم نخستین نعرة مستانه را خاموش آن دم بر لب پیمانه میکردم عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم که میدیدم یکی عریان و لرزان دیگری پوشیده از صد جامة رنگین، زمین و آسمان را واژگون مستانه میکردم. عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم نه طاعت میپذیرفتم نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده پاره پاره در کف زاهد نمایان سبحه صد دانه میکردم. عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم برای خاطر تنها یکی مجنون صحراگرد بیسامان هزاران لیلی نازآفرین را کو به کو آواره و دیوانه میکردم. عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم به عرش کبریایی با همه صبر خدایی تا که میدیدم عزیز ی نابجایی ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد گردش این چرخ را وارونه بیصبرانه میکردم. عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم که میدیدم مشوش عارف و عامی ز برق فتنة این علم عالمسوز مردمکش به جز اندیشة عشق و وفا معدوم هر فکری در این دنیای پرافسانه میکردم. عجب صبری خدا دارد ! چرا من جای او باشم ؟! همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و تاب تماشای زشتکاریهای این مخلوق را دارد وگرنه من به جای او چو بودم یک نفس کی عادلانه سازشی با جاهل و فرزانه میکردم عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد !
موضوع مطلب : میخواهم بیهراس از تمامی خاکستریها خواب رنگی ببینم بایستم میان اینهمه روشنایی نه دستهایم را نشان ِ کسی بدهم نه لبخندم را چمدانام را زمین بگذارم. باز که کنی میبینی برگهای پاییز را و تمامی خوابهایی که روزی قرار بود رنگی شوند. آنوقت ستارههای زرورقی را در آسماناش بچسبانی مدادهای رنگیات را بتراشی و برای خانههایش پنجره بکشی دودکش, باغچه, حوض و ابرهایی که حرفی برای گفتن داشتهباشند آنوقت من میایستم تا شاید صدایی از میان تمامی روزهای مه گرفته بیاید و بگوید خاکستری به رویاهایت میآید اما دیگر نه خاکستری را میشناسم و نه شب را هرچه هست روز است و نور! برگهای رنگارنگ پاییز و پلههایی که باور دارم روزی مرا به آسمان میرسانند... موضوع مطلب : خداوندا تو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را مبادا گم کنم اهداف زیبا را مبادا جا بمانم از قطار موهبتهایت مرا تنها تو نگذاری که من تنهاترین تنهام... موضوع مطلب : آمار وبلاگ بازدید امروز: 13
بازدید دیروز: 39
کل بازدیدها: 143479
آخرین مطالب نویسندگان حسین (13)
|
|