سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نیلوفر آبی‌


نخ از شمع پرسید : 

چرا وقتی‌ من میسوزم تو آب میشوی ؟

شمع گفت:

تو که در قلب منی میسوزی و من آب نشوم؟

 




موضوع مطلب :
جمعه 91 دی 1 :: 9:40 عصر ::  نویسنده : فرناز


خوب یاد گرفته ام زندگی گاهی مثل یک کودک ده ساله عاصی و سرکش است . هیچ مبادایی ندارد

هرچه را برایش ممنوع کنی بی محابا به آن سرک میکشد...

سخت بگیری،سخت می شود...

اصرار که میکنی انکار میکند...

پا که میفشاری،پاهایش را قفل میکند...

گذشت که میکنی بخشنده میشود...

آرام که میشوی،محتاط تر میشود...

خوب یاد گرفته ام زندگی هیچ مبادایی ندارد...

گاهی با پای خودت میروی و به خواستِ خودت باد میشود تمام مباداهایت یکجا

گاهی از آرزوهایت میگریزی و به ترس هایت پناه میبری...

گاهی آرامش گمشده ت را، که سالها در دوست داشتنی ترین جاهایت نداشتی

پشت تابلوهای ورود ممنوعی که برای خودت چیده ای میابی...

دیگر خوب میشناسمش،این کودک ده ساله را... 






موضوع مطلب :
جمعه 91 دی 1 :: 8:32 عصر ::  نویسنده : فرناز


از رعد تا باران لطیف بهاری...

از ابرهای سپید تا بیکران آبی آسمان...

از دشت تا قله کوه...

از آواز دسته جمعی گنجشکان تا ندای چکاوک تنها...

از ستاره تا ماه و از ماه تا مهر...

از نسیم تا رقص خوشه های گندم...

از لبخند شکوفه تا گلواژه ی محبت...

از لطافت دوستی تا زلال قطره های اشک شوق...

پرواز و به اوج رسیدن از فرش تا عرش...

 

 

 




موضوع مطلب :
جمعه 91 دی 1 :: 7:54 عصر ::  نویسنده : فرناز


سالها رفت و هنوز

یک نفر نیست بپرسد از من

 که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟

صبح تا نیمه ی شب منتظری

همه جا می نگری

گاه با ماه سخن می گویی

گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی

راستی گمشده ات کیست؟

کجاست؟

صدفی در دریا است؟

نوری از روزنه فرداهاست

یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟

 


 

 




موضوع مطلب :
جمعه 91 دی 1 :: 6:35 عصر ::  نویسنده : فرناز

ای رها در جذبه ی آغوش عشق

ساکن گلخانه ی گلپوش عشق

ای تمنای تمناهای من

ای طلوع طالع فرداهای من

در تو پنهان ویژگیهای شراب

خلسه ی شیرین مستی های ناب

ای همه پرواز من پرواز  کن

کوچ موعود مرا آغاز کن

با تو  می باید که مدهوشی کنم

قصد اقلیم فراموشی کنم

ترک گویم سرزمین رنگ را

چاره سازم این دل  دلتنگ را

خسته جانم اوج تسکینم تویی

تار و پود جان شیرینم تویی

واژه بکری تو را باید سرود

قفل اعجازی تو  را باید گشود

طرح تقدیری تو را باید کشید

نبض احساسی تو را باید شنید

حرمت عشقی تو را باید شناخت

از تو باید قبله گاهی تازه ساخت

سبز من ای سبز تر از متن دشت

با تو باید از حریم تن گذشت

روح باید شد سبکبال و سپید

با تو تا معراج باید پر کشید

من چه بودم قهر و نفرین و زوال

تشنه کام آروزهای محال

رهنورد معبر بیهودگی

آزمند واحه ی آسودگی

پیش از این بنیاد خاکی داشتم

ذات مخلوق مغاکی داشتم

در نفس هایم غریو مرگ بود

سرنوشتم سرنوشت برگ بود

ای پر از آوازه ی اعجازها

ای کلید شهر رمز و راز ها

با تو اهریمن ز جسمم دور شد

از تو ظلمتگاه روحم نور شد

از تو صافی شد وجود خاکی ام

من زمینی نیستم، افلاکیم 

 




موضوع مطلب :
جمعه 91 دی 1 :: 6:21 عصر ::  نویسنده : فرناز


گر تو پنداری تو را لطف خدایی نیست, هست

بر سر خوبان عالم پادشایی نیست, هست

ور چنان دانی که جان پاکبازان را ز عشق

با جمال خاک پایت آشنایی نیست, هست

ور تو اندیشی که گاه گوهر اقشاندن ز لعل

از لبت گم بودگان را رهنمایی نیست, هست

ور خیال آری که چون برداری از رخ زلف را

از تو قندیل فلک را روشنایی نیست, هست

ور چنان دانی تو را روز قیامت از خدای

از پی خون چو من عاشق جزایی نیست, هست

ور تو را دردل چنان آید که اندر نیکوان

خوی بد عهدی و رسم بیوفایی نیست, هست

ور همی دانی که بر خاک سر کویت ز حزن

صد هزاران قطره از چشم سنایی نیست, هست




موضوع مطلب :
پنج شنبه 85 شهریور 30 :: 10:49 صبح ::  نویسنده : فرناز
<   <<   6   7   8   9   10   >