سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نیلوفر آبی‌

آه باران

ای امید جان بیداران

بر پلیدی ها که ما عمریست در گرداب آن غرقیم

آیا چیره خواهی شد؟

فریدون مشیری





موضوع مطلب :
شنبه 91 دی 9 :: 9:52 عصر ::  نویسنده : فرناز

 روزهای کودکی آسمان صافی داشت

خیال می کردم چشمهایم را که ببندم
 

شب زودتر می رسد
 

خیال می کردم حوض خانه مان خیلی گود است
 

خیال می کردم چلچراغ را از آسمان آویخته اند

خیال می کردم خانه ما خیلی بزرگ است

پدر همه چیز را می داند

مدیر مدرسه همه کاره دنیاست

خدا شبیه پدربزرگ است

وبهشت، مثل حیاط سبز همسایه است

که در آهنی دارد

حالا ابرها را به عقد دائم آسمان درآورده اند

تا ما کودکی را فراموش کنیم

و من دیگر می دانم

نور به چشمهای ما دروغ گفته است

آب حو ض تا زیر زانوی من هم نمی رسد

چلچراغ همین نزدیکی ها ست

خانه های بزرگ همیشه آن طرف شهر بوده اند

پدر گاهی سوال می کند

مدیر مدرسه حقوق می گیرد

خدا شبیه هیچ کس نیست

وکسی آمده است

خانه همسایه رابه قیمت خوبی بخرد...

 

 




موضوع مطلب :
شنبه 91 دی 9 :: 9:43 عصر ::  نویسنده : فرناز


شعری از فریدون مشیری به یاد هانیه, دخترک معلول 15 ساله که در مناطق زلزله زده آذربایجان بارها مورد تجاوز قرار گرفته بود.

 این نشان از روزگار مرگ انسانیت در ایران ما است که بجای کمک به دخترک معلول به او تجاوز کرده و او را در مکانی سرد و نامعلوم رها می کنند.

 

روزگار مرگ انسانیت است

سینه دنیا زخوبی‌ها تهی است

صحبت ازآزادگی پاکی مروت ابلهی است

صحبت از موسا و عیسا و محمد نابجاست

قرن موسی چنبه‌ها است
 

 

روزگار مرگ انسانیت است

من که از پژمردن یک شاخه گل

از نگاه ساکت یک کودک بیمار

از فغان یک قناری در قفس

از غم یک مرد در زنجیر

حتی قاتلی بر دار

اشک در چشمان و بغضم در گلوست

وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست

مرگ او را از کجا باور کنم؟
 


صحبت از پژمردن یک برگ نیست

وای جنگل را بیابان می کنند

دست خون آلود را درپیش چشم خلق پنهان میکنند

هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا

آنچه این نامردمان یا جان انسان می کنند
 

 

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست

در کویری سوت و کور

در میان مردمی با این مصیبتها صبور

صحبت از مرگ محبت مرگ عشق

گفتگو از مرگ انسانیت است




موضوع مطلب :
شنبه 91 دی 9 :: 9:26 عصر ::  نویسنده : فرناز

من از نهایت شب حرف میزنم

من از نهایت تاریکی‌ حرف میزنم

و از نهایت شب حرف میزنم

اگر به خانه ی من آمدی

ای مهربان،

چراغ بیاور و یک دریچه که از آن‌ به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم




موضوع مطلب :
شنبه 91 دی 9 :: 9:7 عصر ::  نویسنده : فرناز

هـر مـوی زلـف او یـکی جان دارد

مـا را چـو سـر زلـف پـریشان دارد

دانی که مرا غم فراوان از چیست

زانــســت کــه او نـاز فـراوان دارد





موضوع مطلب :
جمعه 91 دی 8 :: 5:24 صبح ::  نویسنده : فرناز

با کراوات به دیدار خدا رفتم و شد
بر خلاف جهت اهل ریا رفتم و شد

ریش خود را ز ادب صاف نمودم با تیغ
همچنان آینه با صدق و صفا رفتم و شد

با بوی ادکلنی گشت معطر بدنم
عطر بر خود زدم و غالبه سا رفتم و شد

حمد را خواندم و آن مد "ولاالضالین" را
ننمودم ز ته حلق ادا رفتم و شد

یکدم از قاسم و جبار نگفتم سخنی
گفتم ای مایه هر مهر و وفا رفتم و شد

همچو موسی نه عصا داشتم و نه نعلین
سرخوش و بی خبر و بی سرو پا رفتم و شد

"لن ترانی" نشنیدم ز خداوند چو او
"ارنی" گفتم و او گفت "رثا" رفتم و شد

مدعی گفت چرا رفتی و چون رفتی و کی؟
من دلباخته بی چون و چرا رفتم وشد

تو تنت پیش خدا روز و شبان خم شد و راست
من خدا گفتم و او گفت بیا رفتم و شد

مسجد و دیر و خرابات به دادم نرسید
فارغ از کشمکش این دو سه تا رفتم و شد

خانقاهم فلک آبی بی سقف و ستون
پیر من آنکه مرا داد ندا رفتم وشد

گفتم ای دل به خدا هست خدا هادی تو
تا بدینسان شدم از خلق رها رفتم و شد

 


محمدعلی گویا




موضوع مطلب :
جمعه 91 دی 8 :: 4:46 صبح ::  نویسنده : فرناز

بگذارید و بگذرید 

ببینید و دل‌ نبندید

چشم بیاندازید و دل‌ مبازید

که دیر یا زود

باید گذاشت و گذشت





موضوع مطلب :
پنج شنبه 91 دی 7 :: 11:2 عصر ::  نویسنده : فرناز

قله‌ها سنگین اند ، آبی‌‌ها غمگین اند،

جنگل‌ها رنگین اند.

آدم‌ها سنگین اند، غمگین اند، رنگین اند.





موضوع مطلب :
پنج شنبه 91 دی 7 :: 3:12 صبح ::  نویسنده : فرناز

از ماهیانه کوچک جویبار

هرگز نهنگ زاده نخواهد شد

من خردی عظیم خود را می‌دانم

و می‌پذیرم

اما

وقتی‌ پنجه فتادن ریگی

خون هزار ساله ی مردابی را می‌‌آشوبد

این مشت خشم

بر جدار دلم

بی‌ گمان

بیهوده نیست که میکوبد




موضوع مطلب :
پنج شنبه 91 دی 7 :: 3:5 صبح ::  نویسنده : فرناز

در جسم بشری من، ابدیت تکرار میشود!

به شادی میلاد یک حباب،

و غمه ترکیدن حبابی دیگر!

تکرار میشود، آری !

زوزه جگرسوز سگهای معصوم غرایزم،

از کشیدن این سورتمه لت و پار!

 





موضوع مطلب :
پنج شنبه 91 دی 7 :: 2:22 صبح ::  نویسنده : فرناز
<   <<   6   7   8   9   >