نیلوفر آبی
لیک دیوانه تر از من،دل شیدای منست آخر از راه دل و دیده سرآرد بیرون نیش آن خار که از دست تو درپای منست رخت بربست ز دل شادی و ،هنگام وداع با غمت گفت که:یا جای تو یا جای منست جامه ای را که به خون رنگ نمودم،امروز برجفا کاری تو شاهد فردای منست سرتسلیم به چرخ آنکه نیاورد فرود با همه جور و ستم همت والای منست دل تماشایی تو،دیده تماشایی دل من به فکر دل و خلقی به تماشای منست آنکه در راه طلب خسته نگردد هرگز پای پر آبله بادیه پیمای منست موضوع مطلب : دلـم بـی وصـل جـانان جان نخواهد کـه عـاشـق جـان بی جانان نخواهد دل دیــوانــگــان عــاقــل نـگـردد سـر شـوریـدگـان سـامـان نـخـواهـد روان جـز لـعـل جـان افـزا نـجـویـد خـضـر جـز چـشـمـه حیوان نخواهد طــبـیـب عـاشـقـان درمـان نـسـازد مـریـض عـاشـقـی درمـان نـخـواهـد اگـر صـد روضـه بر آدم کنی عرض بــرون از روضــه رضـوان نـخـواهـد ورش صـد ابـن یامین هست یعقوب بـغـیـر از یـوسـف کـنـعـان نـخـواهـد اگــر گــویــم خـلـاف عـقـل بـاشـد کـه مـفـلـس مـلـکت خاقان نخواهد کـجـا خـسـرو لـب شـیـریـن نـجـوید چــرا بـلـبـل گـل خـنـدان نـخـواهـد دلــم جـز روی و مـوی گـلـعـذاران تــمــاشــای گــل و ریـحـان نـخـواهـد بـخـواهـد ریخت خونم مردم چشم بــلـی دهـقـان بـجـز بـاران نـخـواهـد از آن خواجو از این منزل سفر کرد کـه سـلـطـانـیـه بـی سـلـطان نخواهد
موضوع مطلب : خود را از بخشش یزدانی دور منمایید چه که او بسیار نزدیک امده انکه پنهان بود امده و بر یک دستش اب زندگانی و بر دستهدیگر فرمان ازادی بشتابید امروز مهتر کسی است که دید و اگاه شد و کهتر کسی که گفتار دانا را نیافت ودوست تازه را در جامه تازه نشناخت دریای دانایی پدیدار و افتابه بینایی نمودار.
موضوع مطلب : نخ از شمع پرسید : چرا وقتی من میسوزم تو آب میشوی ؟ شمع گفت: تو که در قلب منی میسوزی و من آب نشوم؟
موضوع مطلب :
خوب یاد گرفته ام زندگی گاهی مثل یک کودک ده ساله عاصی و سرکش است . هیچ مبادایی ندارد هرچه را برایش ممنوع کنی بی محابا به آن سرک میکشد... سخت بگیری،سخت می شود... اصرار که میکنی انکار میکند... پا که میفشاری،پاهایش را قفل میکند... گذشت که میکنی بخشنده میشود... آرام که میشوی،محتاط تر میشود... خوب یاد گرفته ام زندگی هیچ مبادایی ندارد... گاهی با پای خودت میروی و به خواستِ خودت باد میشود تمام مباداهایت یکجا گاهی از آرزوهایت میگریزی و به ترس هایت پناه میبری... گاهی آرامش گمشده ت را، که سالها در دوست داشتنی ترین جاهایت نداشتی پشت تابلوهای ورود ممنوعی که برای خودت چیده ای میابی... دیگر خوب میشناسمش،این کودک ده ساله را... موضوع مطلب : از رعد تا باران لطیف بهاری... از ابرهای سپید تا بیکران آبی آسمان... از دشت تا قله کوه... از آواز دسته جمعی گنجشکان تا ندای چکاوک تنها... از ستاره تا ماه و از ماه تا مهر... از نسیم تا رقص خوشه های گندم... از لبخند شکوفه تا گلواژه ی محبت... از لطافت دوستی تا زلال قطره های اشک شوق... پرواز و به اوج رسیدن از فرش تا عرش...
موضوع مطلب : سالها رفت و هنوز یک نفر نیست بپرسد از من که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟ صبح تا نیمه ی شب منتظری همه جا می نگری گاه با ماه سخن می گویی گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی راستی گمشده ات کیست؟ کجاست؟ صدفی در دریا است؟ نوری از روزنه فرداهاست یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟
موضوع مطلب : ای رها در جذبه ی آغوش عشق ساکن گلخانه ی گلپوش عشق ای تمنای تمناهای من ای طلوع طالع فرداهای من در تو پنهان ویژگیهای شراب خلسه ی شیرین مستی های ناب ای همه پرواز من پرواز کن کوچ موعود مرا آغاز کن با تو می باید که مدهوشی کنم قصد اقلیم فراموشی کنم ترک گویم سرزمین رنگ را چاره سازم این دل دلتنگ را خسته جانم اوج تسکینم تویی تار و پود جان شیرینم تویی واژه بکری تو را باید سرود قفل اعجازی تو را باید گشود طرح تقدیری تو را باید کشید نبض احساسی تو را باید شنید حرمت عشقی تو را باید شناخت از تو باید قبله گاهی تازه ساخت سبز من ای سبز تر از متن دشت با تو باید از حریم تن گذشت روح باید شد سبکبال و سپید با تو تا معراج باید پر کشید من چه بودم قهر و نفرین و زوال تشنه کام آروزهای محال رهنورد معبر بیهودگی آزمند واحه ی آسودگی پیش از این بنیاد خاکی داشتم ذات مخلوق مغاکی داشتم در نفس هایم غریو مرگ بود سرنوشتم سرنوشت برگ بود ای پر از آوازه ی اعجازها ای کلید شهر رمز و راز ها با تو اهریمن ز جسمم دور شد از تو ظلمتگاه روحم نور شد از تو صافی شد وجود خاکی ام من زمینی نیستم، افلاکیم
موضوع مطلب : گر تو پنداری تو را لطف خدایی نیست, هست بر سر خوبان عالم پادشایی نیست, هست ور چنان دانی که جان پاکبازان را ز عشق با جمال خاک پایت آشنایی نیست, هست ور تو اندیشی که گاه گوهر اقشاندن ز لعل از لبت گم بودگان را رهنمایی نیست, هست ور خیال آری که چون برداری از رخ زلف را از تو قندیل فلک را روشنایی نیست, هست ور چنان دانی تو را روز قیامت از خدای از پی خون چو من عاشق جزایی نیست, هست ور تو را دردل چنان آید که اندر نیکوان خوی بد عهدی و رسم بیوفایی نیست, هست ور همی دانی که بر خاک سر کویت ز حزن صد هزاران قطره از چشم سنایی نیست, هست موضوع مطلب : آمار وبلاگ بازدید امروز: 10
بازدید دیروز: 18
کل بازدیدها: 143663
آخرین مطالب نویسندگان حسین (13)
|
|