سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نیلوفر آبی‌

من شکستم در خود

من نشستم در خویش

لیک هرگز نگذشتم از پل

که ز رگهای رنگین تو بسته ست کنون

بر دو سوی رود آسودن

باورم کن نگذشتم از پل

غرق یکباره شدم

من فرو رفتم

در حرکت دستان تو

من فرو رفتم

در هر قدمت، در میدان

من نگفتم به ذوالاکتاف سلام

شانه ات بوسیدم

تا تو از اینهمه ناهمواری

به دیار پاکی راه بری

که در آن یکسانی پیروز ست

من شکستم در خود

من نشستم در خویش 





موضوع مطلب :
جمعه 84 تیر 31 :: 8:57 عصر ::  نویسنده : فرناز

 آری آغاز دوست داشتن اســــت، گر چه پایان راه ناپیداست

 

من به پایان دگر نیندیشم، که هـــمین دوست داشتن زیباست

 

از سیاهی چرا هراسیدن، شب پر از قطره های الماس است

 

آنچه از شب بجای می ماند، عطرخــواب آور گل یاس است

 

آه بگذار گم شوم در تـــــو، کس نــــیابد دگر نشــانه ی من

 

روح سوزان وآه مـــرطوبت، بــــوزد بر تـــن ترانه ی من

 

آه بگذارزین دریـچه ی باز، خفــته بر بــــال گرم رویـــاها

 

همـره روزها ســفـــر گیرم، بگـــریــزیـــم ز مــرز دنـیاها

 

دانــی از زندگی چه می خواهم، من توباشم توپای تا سر تو

 

زنــدگــی گر هـــزار بــاره بـــود، بار دیگر تو بار دیگر تو

 

آنچه در من نهفته دریایی است، کی توان نهـــفـتنـم باشـــد

 

با تو زین سهمـگـیـن توفـــان، کاش یـــارای گــفـتـنم باشد

 

بس که لبریزم از تو می خواهـــم، بروم در مــیان صحراها

 

سر بسایم به سنگ کوهستان، تن بکوبم به مـــوج دریــاها

 

آری آغاز دوست داشتن است، گر چه پایان راه نا پیداست

 

من به پایان دگر نیندیشم، که همین دوست داشتن زیباست




موضوع مطلب :
پنج شنبه 84 تیر 23 :: 6:59 عصر ::  نویسنده : فرناز




موضوع مطلب :
چهارشنبه 84 تیر 22 :: 10:53 عصر ::  نویسنده : فرناز

محبوب من
به نزد من آی! تا بین بلندیها قدم زنیم. برفها آب شده اند. زندگی از خوابگاهش برخاسته و به دره ها و سراشیب ها جریان یافته، با من روان شو تا ردپاهای بهار را در سبزه زارهای دور دست بجوییم
قبل تر ارتفاع فقط برایم ترس افتادن را به همراه داشت؛ بعدها فهمیدم که از هر ارتفاعی به طرز وحشتناکی میترسم.
ولی ببین امروز چطور بدون ترس اوج گرفتم و بالا رفتم! ببین چقدر خوشحالم! ببین چقدر شاد و سرخوش ترس را کنار گذاشتم و به پرواز در آمده ام
من امروز شجاعانه روی نوک قله ایستادم. میدانی که! تنها در کنار تو بودن برایم کافی ست. میدانی که! با تو تا آخر دنیا هم می‌آیم؛ هرکجا که باشد! کوله بار سفرم را هم بسته ام... ای عزیزترین! می آیی همسفرم شوی؟
ما آن قدر غربت زده ایم که وقت خداحافظی گریه میکنیم؛
ما هم مثل شاپرکها گاهی هوایی میشویم و تصمیم میگیرم تا بی نهایت برویم؛
ما آنقدر ساده ایم که همدیگر را باور میکنیم؛
ما آن قدر بیگناهیم که لحظه های شیشه ای پنجره را تا آغوش طی میکنیم؛
انتهای کلاممان بذر روییدن میکاریم و ما آن قدر
باوفاییم که بلد نیستیم از هم جدا شویم

 




موضوع مطلب :
چهارشنبه 84 تیر 22 :: 7:2 عصر ::  نویسنده : فرناز

  هنگامی که با تندباد حوادث جهان دست به گریبانی و با سر سختی طوفان زندگی در نبردی تا می توانی ایستادگی کن ولی انگه که نه پای رفتنت ماند و نه تاب ماندن بنشین و صبر کن  و بدان که طوفانهای زندگی را هم دورانیست و تندبادهای زمانه را زمانی می گذرد و میگذارندت که برخیزی مهم این است که تو برای برخاستن مهیا باشی




موضوع مطلب :
دوشنبه 84 تیر 6 :: 7:51 عصر ::  نویسنده : فرناز

این من و تو حاصل تفریق ماست

جمع ان هم میشود ما بیا تا ما شویم

حاصل جمع تمام قطره ها

می شود دریا بیا دریا شویم





موضوع مطلب :
دوشنبه 84 تیر 6 :: 1:27 صبح ::  نویسنده : فرناز

 عشق 

انکه میگوید دوستت دارم

 خنیاگر غمگینی است

 که اوازش را از دست داده است

 ای کاش عشق را زبان سخن بود

هزار کاکلی شاد در چشمان توست  

هزار قناری خاموش  در گلوی من

عشق را ای کاش زبان سخن بود

   انکه میگوید دوستت دارم

دل اندوهگین شبی است

که مهتابش را می جوید

ای کاش عشق را زبان سخن بود

هزار افتاب خندان در خرام توست

هزار ستاره گریان در تمنای من

عشق را ای کاش زبان سخن بود



گمشده

به پاکی اغازه یک شب بارانی در شکایت صادقانه چشمانم در امتداد این شب بی پایان گریانم.

پنهان و لرزان میروم.

پیش غریب است و پس را به باد فراموشی سپردم.

او را خواندم و نوشتمش .اماکجا؟

از دیدگان من سالهاست که محو شده.

اورا پنهان کرده بودم از همه چیز اما دیگر نیافتمش.

روی تنه درخت بید و در لا به لایه دفتر خاطرات هم نیست

حتی بر ساحل  غمناک و سرد دریای چشمانم هم اثری از او نیست.

پس کجاست؟

اورا نوشتم که برای همیشه خاطره اش را در دفتر وجودم سبز نگاه دارم.

دفتر وجود؟

اری او حتما انجاست.پس اعماق قلبم را شکافتم.

نام او هنوز دراعماق قلبم خودنمایی می کند




موضوع مطلب :
دوشنبه 84 تیر 6 :: 1:4 صبح ::  نویسنده : فرناز