سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نیلوفر آبی‌

محبوب من
به نزد من آی! تا بین بلندیها قدم زنیم. برفها آب شده اند. زندگی از خوابگاهش برخاسته و به دره ها و سراشیب ها جریان یافته، با من روان شو تا ردپاهای بهار را در سبزه زارهای دور دست بجوییم
قبل تر ارتفاع فقط برایم ترس افتادن را به همراه داشت؛ بعدها فهمیدم که از هر ارتفاعی به طرز وحشتناکی میترسم.
ولی ببین امروز چطور بدون ترس اوج گرفتم و بالا رفتم! ببین چقدر خوشحالم! ببین چقدر شاد و سرخوش ترس را کنار گذاشتم و به پرواز در آمده ام
من امروز شجاعانه روی نوک قله ایستادم. میدانی که! تنها در کنار تو بودن برایم کافی ست. میدانی که! با تو تا آخر دنیا هم می‌آیم؛ هرکجا که باشد! کوله بار سفرم را هم بسته ام... ای عزیزترین! می آیی همسفرم شوی؟
ما آن قدر غربت زده ایم که وقت خداحافظی گریه میکنیم؛
ما هم مثل شاپرکها گاهی هوایی میشویم و تصمیم میگیرم تا بی نهایت برویم؛
ما آنقدر ساده ایم که همدیگر را باور میکنیم؛
ما آن قدر بیگناهیم که لحظه های شیشه ای پنجره را تا آغوش طی میکنیم؛
انتهای کلاممان بذر روییدن میکاریم و ما آن قدر
باوفاییم که بلد نیستیم از هم جدا شویم

 




موضوع مطلب :
چهارشنبه 84 تیر 22 :: 7:2 عصر ::  نویسنده : فرناز