از فراز شانه البرز چون کوهی ز جا برخاست
بالهای اسمان سای بلندش را از دو سو اراست
پرنیان نور را گسترد مرز ایران شهر را بوسید و گیتی را سراسر زیر پر اورد
شعله اتشگه خورشید در جانش صد هزاران دیده حیرانش
اهتزاز بالها تیره دل اهریمنان ظلم ظلمت را از همه روی زمین پاراند و راند
انچه بر جا ماند یک جهان فر و شکوه و مهر و زیبایی
گوییا ذرات هستی یکصدا اواز می دادند:روشنایی روشنایی
موضوع مطلب :