نیلوفر آبی
روزی را به یاد می آورم که در زیر آسمان کبود او را دیدم. من تنها بودم، دلم به دنبال سقفی بود تا پناهش دهد از تمام ناملایمات زندگی... من به قلبی مالامال از محبت نیاز داشتم تا وجودم را از عشقی وصف ناشدنی سیراب کند. من تنها بودم، خیلی تنها... روزهای سختی بود و در نهایت احساسم پیروز شد. یک حس شیرین و غیرقابل توصیف را برای اولین بار تجربه کردم. نمی دانم چه بود محبت، مهر یا عشق؟ هرچه بود تمام وجودم را محصور خود کرده بود. هرچه بود لذتی بود همراه با نگرانی... هرچه بود عطشی بود که نمی شد مهارش کرد. هرچه بود زیبا بود، خیلی زیبا روزها می گذشت. من به وجودش خو گرفتم. من از نبودش می مردم و با بودنش تولدی دوباره را تجربه می کردم. روزهای خوبی داشتیم. من بودم و او بود و خاطرات تلخ و شیرین. اما نمی دانم چه شد؟ ناگهان طوفانی تمام ریسمان های بافته ام را درید و با خود برد... ناگهان گردبادی کلبه ی سپید عشقم را ویران کرد... به گمانم باد هم به عشق پاکمان حسادت می کرد آری حتما این چنین بود و گرنه ما هرگز به رسم خوش دیرینه گرمای آغوشمان را ترک نمی گفتیم موضوع مطلب : آمار وبلاگ بازدید امروز: 26
بازدید دیروز: 15
کل بازدیدها: 143313
آخرین مطالب نویسندگان حسین (13)
|
|