سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نیلوفر آبی‌


آخرین و عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست

 

بلکه عمیق ترین درد در زندگی نداشتن کسی است که برای تو بتواند الفبای دوست داشتن را تکرار کند و تو از او درس عشق را بیاموزی

 

آری عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست


بلکه ساختن سدی بر روی جویباری است که از چشم جاریست و آنچنان این آب در پشت سد باقی می مانـد که مانده می شود و دیگر برای باگشت دیر است زیرا این سد ویران شده است


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست


بلکه نداشتن دیواری محکم از دیگری که در وجوده تو رخنه کرده تا بتوانی به آن تکیه کنی و او را از خود بدانی، است

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست


بلکه پنهان کردن قلبی ست که به اسفناک ترین حالت شکسته شده است و همچنین

یخ بستن وجود آدمها و بستن چشمهاست

  

 




موضوع مطلب :
پنج شنبه 84 اسفند 18 :: 2:27 عصر ::  نویسنده : فرناز

وقتی از هیاهوی آدمها دلم میگیرد

و روحم همچون تشنه ای چشمه آرامش را جستجو میکند

با سر گذاشتن روی قلب پاکت و شنیدن ضربان آرامش بخش آن

و نگاه در نگاه صمیمی و مهربان و زیبایت دوختن دریای متلاطم قلبم آرام میگیرد

در کنار ساحل مهر ، در پهنه موج ، در دشتها زیر سایه نور

  کنار تپه های سبز ایمان ، تنها تو را فریاد میزنم

و با بند بند وجودم به تو ای زیباترین عشق میورزم

تو بهترین دلیل برای بودن و زیستن منی

تو همان گل بی خاری که وصفش را در افسانه ها شنیده بودم .

 




موضوع مطلب :
چهارشنبه 84 اسفند 17 :: 11:43 عصر ::  نویسنده : فرناز

روزی را به یاد می آورم که در زیر آسمان کبود او را دیدم.

من تنها بودم، دلم به دنبال سقفی بود تا پناهش دهد از تمام ناملایمات زندگی...

من به قلبی مالامال از محبت نیاز داشتم تا وجودم را از عشقی وصف ناشدنی سیراب کند.

من تنها بودم، خیلی تنها...

روزهای سختی بود و در نهایت احساسم پیروز شد.

یک حس شیرین و غیرقابل توصیف را برای اولین بار تجربه کردم.

نمی دانم چه بود محبت، مهر یا عشق؟

هرچه بود تمام وجودم را محصور خود کرده بود.

هرچه بود لذتی بود همراه با نگرانی...

هرچه بود عطشی بود که نمی شد مهارش کرد.

هرچه بود زیبا بود، خیلی زیبا

روزها می گذشت. من به وجودش خو گرفتم.

من از نبودش می مردم و با بودنش تولدی دوباره را تجربه می کردم.

روزهای خوبی داشتیم. من بودم و او بود و خاطرات تلخ و شیرین.

اما نمی دانم چه شد؟

ناگهان طوفانی تمام ریسمان های بافته ام را درید و با خود برد...

ناگهان گردبادی کلبه ی سپید عشقم را ویران کرد...

به گمانم باد هم به عشق پاکمان حسادت می کرد

آری حتما این چنین بود

و گرنه ما هرگز به رسم خوش دیرینه گرمای آغوشمان را ترک نمی گفتیم




موضوع مطلب :
جمعه 84 دی 9 :: 12:27 صبح ::  نویسنده : فرناز